ابزار مترجم
مسلمانان - اندیشه نو
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 مسلمانان - اندیشه نو

خاطرات یک جاسوس انگلیس

شنبه 88 دی 5 ساعت 9:5 عصر

خاطرات مسترهمفر:قسمت اول

ما بریتانیایی‌ها جز با فتنه‌انگیزی و ایجاد نزاع در تمام مستعمرات خود نمی‌توانیم زندگی آسوده و مرفهی داشته باشیم ما نمی‌توانیم سلطنت عثمانی را در هم بکوبیم مگر این که میان مردم آن‌جا فتنه به راه اندازیم وگرنه یک ملت کم شمار چگونه خواهد توانست بر ملتی پر شمار غلبه کند و بر آن مسلط شود؟

درسال 1710 میلادی (300سال قبل)وزارت مستعمرات بریتانیا من را به مصر ، عراق، تهران، حجاز و استانبول فرستاد تا اطلاعات کافی برای ناتوان کردن مسلمانان و هم تسلط بیشتر بر آنان را به دست آورم. وزارت مستعمرات پول کافی ، اطلاعات لازم ، نقشه های مربوط و نامه های حاکمان و سران قبایل و عالمان را دراختیار ماقرار داد. پس از یک سفر خسته کننده به استانبول رسیدم. خود را محمد نامیدم و به مسجد محل گردهمایی و عبادت مسلمانان رفتم. ظم ، پاکیزگی و فرمانیرداری آنها مراشگفت زده کرد. باخود گفتم : چرا ما با این انسانها می جنگیم. ؟ چرا می کوشیم آنها را در هم بکوبیم و دستاوردهایشان را سرقت کنیم؟ آیا مسیح ما را به این کار سفارش کرده است؟اما خیلی زود این اندیشه شیطانی را ازخود دور کردم و دوباره  اراده نمودم که این جام را تا پایان بنوشم. باعالم کهنسالی برخورد کردم که به نام " محمد افندم"که در خوش نفسی ، پرحوصلگی ، پاکی باطن و خیرخواهی از بهترین مردمان دین ما بهتر بود. به شیخ گفتم من جوانی هستم که پدر ومادرم را ازدست داده ام. برادری هم ندارم، آنان برایم ثروتی به ارث گذاشته اند من اندیشیده ام که قرآن و سنت بیاموزم و لذا به این پایتخت اسلامی آمده ام که  به دین و دنیا برسم.  به شیخ گفتم  می خواهم قرآن کریم را بیاموزم وی از این درخواست من شادمان شد وآموزش سوره حمد و تفسیر مفاهیم آن را آغاز نمود . گفتن برخی کلمات برای من دشوار بود. گاهی اوقات با سختی فراوان بیان می کردم. به همین طریق من در طول دو سال کامل قرآن را از ابتدا تا انتهاخواندم. پس از دوسال اقامت در استانبول اجازه گرفتم که به وطنم بازگردم. البته من در مدت اقامت در استانبول  ماهانه گزارشی از تحولات و مشاهداتم را برای وزارت مستعمرات می فرستادم.

پس از بازگشت به لندن دبیرکل وزارت مرا به کنفرانسی فرستاد که با شرکت گروهی از کارکنان وزارت مستعمرات به ریاست شخص وزیر تشکیل شده بود. کنفرانس پس از شش ساعت کار به پایان رسید.دبیرکل به من گفت که بی تردید تو موفق و به موقع نیزتوفیق می یابی ، دبیرکل گقت : همفر !تو در سفرآینده دو وظیفه داری:

1- نقطعه ضعف مسلمانها را که ما می توانیم از طریق آن به آنها آسیب برسانیم شناسایی کن و این اساس پیروزی بر دشمن است.

2- اگر نقطه ضعف را یافتی برآن حمله کن .

شش ماه در لندن به سر بردم.. وزارت به من دستور دادکه به عراق بروم . شش ماه بعد در بصره بودم. شهری است که درآن دو گروه شیعه وسنی زندگی می کنند چنان که برخی از اهالی آن عرب ، بعضی فارس و تعداد کمی هم مسیحی هستند. برای اولین بار با شیعیان و ایرانیان دیدار کرم.و شیعیان پیروان علی بن ابی طالب هستند و او داماد پیامبرشان بوده است. آنها می گویند پیامبرشان محمد(ص) پس از خود علی را به خلافت برگزیدو علی و فرزندانش یکی پس از دیگری خلیفه هستند.به نظر من در مورد خلافت علی ، حسن و حسین حق با شیعه است. زیرا بر اساس بررسی های من ، علی  ویژگیهای  والایی  داشت است که او را برای رهبری ممتاز کرده بود.

بعید نیست که پیامبر ، حسن وحسین را نیز به عنوان امام معرفی کرده باشد. یک بار موضوع اختلاف شیعه و سنی را با برخی از مسئولان  وزارت  در میان نهادم  و گفتم : اگر آنان زندگی را درک می کردند اختلاف را به یک سو می نهادند و متحد می شدندآن مسئول بر سرمن داد زد و گفت تو باید آتش اختلاف را شعله ور کنی نه آنکه در بین آنها وحدت کلمه ایجاد کنی.

در همین راستا دبیر کل در یکی از جلساتی که پیش از سفر به عراق با من داشت گفت: اختلاف به سبب رنگ ، اختلاف قبیله ای ، اختلاف بر سر  سرزمین ، اختلاف قومی و اختلاف دینی ، وظیفه تو در این سفرآن است که این اختلاف ها را در میان مسلمانان  بازشناسی  کنی و کوه های آماده آتشفشان را بیابی و اطلاعات  دقیق آن را برای وزارت بفرستی.

 ما انگلیسی ها نمی توانیم در رفاه زندگی کنیم مگر آن که در همه مستعمرات آشوب و درگیری  ایجاد کنیم .در غیر این صورت چگونه یک ملت کوچک می تواند بر یک ملت  بزرگ غلبه پیدا کند .

در بصره به مسافرخانه رفتم و اتاقی گرفتم . صاحب مسافرخانه مرد احمقی بود که هر روز صبح آسایش برای  من  نمی گذاشت. او به هنگام فجر بر در اتاق می ایستاد و به شدت  در می زد تا برای نماز صبح برخیزم. آن گاه او از من می خواست  تا بر آمدن آفتاب قرآن بخوانم. به او گفتم قرآن خواندن واجب نیست چرا چنین می کنی ؟ می گفت هرکس در این لحظات بخوابد بدبختی و فقر برای مسافرخانه من می آورد و من بیچاره چاره ای جز انجام خواسته هایش نداشتم. پیش از پایان ماه ، مسافرخانه را ترک کردم و راهی مغازه نجاری شدم . نجار مرد شریف و بزرگواری بود و با من مثل فرزندانش رفتار می کرد. نامش عبدالرضا بود . یک شیعه ایرانی از مردم  خراسان . فرصت را غنیمت شمردم تا از او زبان فارسی را بیاموزم. شیعیان ایرانی عصر هر روز پیش او جمع می شدند و درمورد هر موضوعی صحبت می نمودند.

در آن مغازه بود که با جوانی آشنا شدم که به سه زبان ترکی ، فارسی و عربی  آشنا بود و لباس  طلبه علوم دینی به تن داشت . نامش محمد بن عبدالوهاب  بود. او جوانی بسیار بلند پرواز و تندخو بود و از حکومت عثمانی انتقاد می کرد. اما به حکومت ایران کاری نداشت. من نمی دانم این جوان سنی مذهب چگونه با عبدالرضای شیعه مذهب آشنا بود. این محمد بن عبدالوهاب جوان آزاد اندیشی بود . این جوان بلند پرواز فهم خود را از قرآن وسنت تقلید می کرد ونظرات بزرگان را به نقد می کشید و به گفته های آنها  بی توجه  بود. من گمشده ای را که در جستجویش بودم یافتم. بلند پرواز بودن ، خودرایی ،آزاد اندیشی و ... از نقاط ضعفی بود که می شد از آنها سود جست و وی را در اختیار گرفت. قوی ترین روابط را با محمد  ایجاد کردم. و همواره  در  او می دمیدم  تو موهبتی بزرگتر از علی و عمر هستی و اگر پیامبر اکنون زنده بود تو را به جانشیی خود  بر می گزید و آنها را رها می کرد و همواره به او  می گفتم : امیدوارم اسلام به دست تو احیاء گردد و تو یگانه فردی هستی که می توانی اسلام را  از این پرتگاه نجات بخشی. تصمیم گرفتم تفسیر قرآن را با وی در پرتو اندیشه های ویژه خودمان بررسی کنم. یک بار به وی گفتم جهاد واجب نیست . او گفت خدا می گوید با کافران جهاد کنید گفتم خدا می گوید با کافران و منافقان جهاد کنید (آیه 73 سوره توبه) اگر جهاد واجب بود چرا پیامبر با منافقان جهاد  نکرد. ؟ گفت پیامبر با زبانش با آنها جهاد کرد. گفتم پس جهاد با کفار نیز به زبان واجب است . می خواستم ترس انجام کارهای خلاف اعتقادات عمومی را در او از میان ببرم. من فورا به دیدار یکی از زنان مسیحی  وابسته به  مستعمرات که برای فاسد کردن جوانان مسلمان در آن جا حضور داشت رفتم و شرح داستان  را برای وی گفتم و نام او را صفیه  نهادم. چندی بعد با محمدبن عبدالوهاب به خانه صفیه رفتم  و بین آن دو عقد یک هفته ای خواندیم و محمد یک سکه طلا مهر او کرد. من از بیرون و صفیه از داخل منزل برای توجیه وانحراف شیخ کوشیدیم.

 


نوشته شده توسط : سروش

نظرات ديگران [ نظر]